خانم زیبا و جوانی وارد یک عکاسی شده و خواهش می کند تا چند عکس خوب در حالتهای مختلف از او بگیرد و توضیح می دهد که عکسها را برای شوهرش می خواهد بفرستد حتما عکسهای خوبی باشد عکاس همانطور که خانم خواسته بود چند عکس در حالتهای مختلف گرفت و به تاریکخانه جهت ظهور عکسها رفت و وقتی برگشت خانم رفته بود پیش خود گفت حتما عجله داشته و رفته است و برای گرفتن عکسها بر می گردد یک هفته بعد خانم مجددا به عکاسی آمد و نمونه عکسها را دید و پسندید و از عکاس خواست چند عکس در اندازه بزرگ چاپ کرده و در پشت ویترین قرار دهد تا در معرض دید باشد و بعد یک اسکناس درشت روی میز گذاشت صاحب مغازه پول خرد نداشت و از خانم خواهش کرد کمی صبر کند تا از مغازه بغلی پول را خرد کند و به سرعت بیرون رفت و اسکناس را به همسایه داد تا خرد کند ولی در کمال حیرت اسکناس در مقابل چشمان همه ناپدید شد و عکاس ناباورانه برگشت تا موضوع را به خانم اطلاع دهد که دید او هم رفته و چند ماه از این جریان گذشت تا روزی مردی رنگ پریده و مضطرب وارد عکاسی شد و راجع به عکسهای آن خانم که در پشت ویترین بود و خود صاحب عکس سوال کرد و عکاس هم تمام ماجرا را تعریف کرد و علت اضطراب آن مرد را پرسید و مرد با صدائی خفه و لرزان گفت این خانم همسر من است و مرد دوباره از عکاس سوال کرد دقیقا بگوئید چه زمانی این خانم برای گرفتن عکسها مراجعه کرد و عکاس گفت حدود چهار ماه قبل و مرد با همان صدای لرزان گفت همسر من درست پنج سال پیش مرده است و من خیلی به او علاقه مند بودم و از آن روز همیشه آرزو می کردم حتی برای یک لحظه هم که شده او را در عالم رویا ببینم و دیشب نیز با همین امید به خواب رفتم که او را در خواب دیدم خیلی خوش و خندان بود و به من گفت یک عکس خوب برای تو گرفته ام و آدرس این خیابان را داده و گفت فردا به این خیابان برو ویترین مغازه های عکاسی را تماشا کن خودت پیدا می کنی و من به اینجا آمدم و هر چه همسرم گفته بود حقیقت داشت این واقعه در مجله روح یکی از نشریات بارسلون در اسپانیا به چاپ رسیده بود.
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2